یخچال (داستان کوتاه)
» اصول کاربردی تجزیه و ترکیب
» شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
» امام سجاد علیه السلام
» مراسم بیل و کلنگ
» حضرت عباس علیه السلام
» علی اکبر علیه السلام
» سخنرانی آیت الله بهجت ره
» سخنرانی استاد مهدی دانشمند
» علی اصغر (نوحه)
» علی اصغر (زمینه)
» ام هانی
» سخنرانی استاد حمید میرباقری
» سخنرانی استاد علیرضا پناهیان
» سخنرانی دکتر رفیعی
» آیت الله جاودان
» روضه مکتوب شب هشتم محرم (حضرت علی اکبر)
» روضه مکتوب شب نهم محرم( حضرت ابالفضل العباس)
» روضه مکتوب شب هفتم محرم (حضرت علی اصغر)
» روضه مکتوب شب ششم محرم( حضرت قاسم بن الحسن)
» روضه مکتوب شب پنجم محرم (حضرت عبدالله بن حسن)
درباره ما

به وبلاگ من خوش آمدید
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 70
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 3219
بازدید کل : 26937
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تماس با ما
☼ ساخت کد صوتی مهدوی برای وبلاگ ☼

پخش زنده حرم

بازی آنلاین


پیوندهای وبگاه
» موسسه میثاق لوح و قلم
» جی پی اس موتور
» جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مبین و آدرس mobin121.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
» کتاب ها
» آنچه شما دوست دارید
» سبک زندگی جوانان
» ره توشه سبک زندگی جوانان
» سبک زندگی نوجوانان
» ره توشه سبک زندگی نوجوانان
» منشور بازار
» مقالات
» معیارهای انتخاب اصلح در کلام مقام معظم رهبری حفظه الله
» سلمان فارسی و نقش او در شکل گیری تشیع
» عیادتهای حضرت علی علیه السلام
» لقمه های حرام و محرومیت های معنوی و علمی
» فرهنگ سفر در آموزه های دینی
» تحقیقات
» فضائل امیرالمومنین علی علیه السلام
» تاثیر نماز شب در سلامتی جسم
» دلایل جلوگیری نماز از گناه
» شادی در اسلام
» غیبت از نگاه اسلام
» عناصر و مدل ارتباطی در قرآن کریم
» تطبیق قدمهای 12 گانه معتادان گمنام با نهج البلاغه
» دین و انسان
» تاملی درباره غلو
» ادبیات
» داستان کوتاه
» متن ادبی
» دل‌نوشته
» نکته
» سخنرانی مکتوب (سخنوران)
» محرم - اول
» محرم - دوم
» محرم - سوم
» محرم - چهارم
» محرم - پنجم
» محرم - ششم
» محرم - هفتم
» سیاسی (دشمنان )
» ولایت فقیه
» سخنرانی صوتی (سخنوران)
» آیت الله بهجت ره
» استاد دکتر رفیعی
» استاد علیرضا پناهیان
» استاد حمید میرباقری
» استاد مهدی دانشمند
» روضه های مکتوب
» شب اول محرم
» شب دوم محرم
» شب سوم محرم
» شب چهارم محرم
» شب پنجم محرم
» شب ششم محرم
» شب هفتم محرم
» شب هشتم محرم
» شب نهم محرم
» شب دهم محرم
» اشعار مذهبی (شاعران)
» امام رضا علیه السلام
» امام زمان علیه السلام
» عهد و پیمان
» حضرت علی اصغر علیه السلام
» جضرت علی اکبر علیه السلام
» حضرت ابالفضل العباس علیه السلام
» امام سجاد علیه السلام
» حضرت رقیه سلام الله علیها
» دیدار با علما
» آیت الله بهجت ره
» آیت الله جاودان
» مردان و زنان تاریخ
» مسلم بن عقیل
» ام هانی
برچسب‌ها
» محرم (20), » متن سخنرانی (11), » شب (9), » روضه (8), » مکتوب (8), » سخنرانی (5), » صوت (5), » انصاریان (3), » شعر (3), » محرم (3), » رفیعی (2), » علی (2), » امام زمان علیه السلام (2), » انتظار فرج (2), » اشعار (2),
یخچال (داستان کوتاه)
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در جمعه 10 آبان 1392 |

وقتی در را باز کردم دیدم صفورا پشت دره. چادرم را جلو کشیدم و رومو گرفتم. چشم به چشم صفورا دوختم و گفتم: سلام خودت می دونی که موضوع چیه! صفورا با شنیدن حرف من چشاش برق زد، لبخندی بر روی لباش نشست و گفت: دستش درد نکنه مامان کارش را خیلی خوب انجام داد حالا ببینیم چی می شه. دستشو گرفتم و گفتم بیا تو ممکنه کسی حرفامونو بشنوه، پله را سه تا یکی بالا آمدیدم و رفتیم دنبال آماده کردن وسایل پذیرایی.

آب سماور به قل­قل افتاد صفورا در حالی که چای خشک را داخل قوری می ریخت به من گفت:  نمی دونی چقدر خوشحالم فکرش را بکن. چقدر انتظار امروز را کشیدم.  من که از شادی نمی تونستم چکار کنم خودمو جمع و جور کردم  و با صدای خشن گفتم: حالا انگار چی شده؟!  بعد هر دو زدیم زیر خنده.

صفورا چند تا چایی لب سوز ریخت. من که دو سالی از صفورا  بزرگتر هستم چادرم را مرتب کردم و سینی چایی را برداشتم، دستام می لرزید ولی خب تمرکز کردم و آرام آرام به طرف اتاق پذیرایی حرکت کردم.

در روی هم بود آروم با پام در را باز کردم. چشمم به حاج تقی که روبروی در، بالای اتاق نشسته بود افتاد سلام کردم. او هم یه نگاهی کرد و گفت: به به دختر گلم، سلام علیکم. حالت چطوره بابا، من که رنگ صورتم پریده بود و دستام می لرزید و صدای استکانها که بهم می خورد نشان می داد چقدر خودمو گم کردم با صدای آروم گفتم: سلام و رفتم کنار مامانم نشستم. مامانم سینی چایی را از من گرفت و به طرف حاج تقی برد و گفت بفرمایید. حاجی همونطور که چایی برمی داشت گفت: چه خبر دخترم درستو تمام کردی. من که سرم را پایین انداخته بودم بلند کردم و گفتم: بله آخرشه 1 امتحان دیگه بدم تمومه. حاجی با خنده ای که به لب داشت گفت: آفرین آفرین دخترم ان شاء الله که موفق باشی. صدای قیژ قيژ در بلند شد همه نگاهشون به در افتاد صفورا بود سلام کرد و حاجی هم که انگار عادتش بود گفت به به دختر گلم، سلام علیکم. صفورات تند تند آمد و کنار من نشست. حاجی همونطور که چایی می خورد با چشماش آمار وسایل خونه را در می آورد. من و صفورا که دل تو دلمان نبود از زیر چادر بهم نگاهی کردیم ولی جرات نداشتیم بلند بلند بخندیم.

حاج تقی از مامان سوالاتی کرد. مامان که دائما چادرش را درست می کرد که حجابش بهم نریزه جواب حاجی را تند تند می داد. یکدفعه صدای زنگ بلند شد. صفورا گفت من باز می کنم. من از همان جا که نشسته بودم از پنجره به در حیاط خیره شدم. دل در دلم نبود. لحظاتی نگذشت صفورا در را باز کرد و صدای بفرمایید بفرمایید او بگوش می رسید. احمد آقا بود. جوان 27 ساله ای که اهل مسجد بود. پسر چشم پاکی که همه اهل محل قبولش داشتند. هر کجا کار خیر بود اسم حاج تقی و احمد آقا را می بردند. احمد آقا در حالی که چشماش را پایین انداخته بود به طرف اتاق آمد. صدای در آمد مادرم بلند شد و دم در رفت، در را باز کرد. احمد آقا سلام کرد و مامانم با خنده جواب سلامش را داد و شروع کردن به تعارف کردن. به احترامش بلند شدم و سلام کردم او هم جواب سلامم را داد و آمد کنار حاجی نشست. حاجی گفت بابا چکار کردی؟ گفت: صد تایی گرفتم. کپی آقای احمدی بسته بود رفتم عکاسی قدس، کپی ها را آنجا گرفتم. حاجی در حالی که سرش را تکان می داد گفت: بده ببینم. احمد آقا هم از داخل کیفی که همراش بود یک برگه ای درآورد و داد به حاجی. حاجی هم چیزهایی در کاغذ نوشت.

صفورا با مامان آمدند و کنار من نشستند. سکوت اتاق را فرا گرفته بود، خدایا چه می شود. از زیر چادر به چهره مامان اینا نگاه کردم. دیدنی بودند البته وضع من از آنها بهتر نبود.

یکدفعه صدای حاج تقی سکوت را شکست و گفت: خب حاج خانم، با توجه به درخواست شما و شناختی که ما از شما داریم با درخواست هزینه خرید یخچال و تلویزون شما موافقت شد. البته این احمد آقای ما، خدا عاقبت بخیرش کنه خیلی دنبال کار شما بود. بعد با سر اشاره ای به احمد آقا کرد، او هم یک دسته پول از داخل کیفش در آورد، همش چک پول صد هزار تومانی بود و به حاجی داد. برق از چشم هر سمون پرید تا به حال این همه پول را یکجا ندیده بودیم بی اختیار از خوشحالی بلند شدم شروع کردم به داد زدن:  بالاخره یخچال دار شدیم بالاخره تلویزیون دار شدیم آخ جون آخ جون.

زهرا! زهرا ! چشمام را باز کردم دیدم مامانم بالای سرم نشسته، نگران بود چی شده زهرا چی شده. نشستم هنوز لبخند اون خواب خوش روی لبام بود. حواسمو جمع کردم. مامانم گفت: ساعت 3 بعد نصف شبه خواب دیدی دخترم. لحظاتی گذشت که فهمیدم از خواب دیدم. وقتی دیدم همه اینا خواب بوده، خودمو به عقب کشیدم و دراز کشیدم. مثل آدمی که آب سرد روم ریخته باشن وا رفتم. مامانم گفت : فکر کنم دوباره خواب یخچال دیدی نه، درست می شه دخترم، درست می شه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



برچسب‌ها: داستان کوتاه, یخچال, ,
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد و کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...